او بود، پانزده سالگي او، و جناب هگل بود. در آن سالها در نوساني توانفرسا، پيوسته با زشت و زيبا، و اندوه و شادي رويارو بود. چندانكه همپاي تحوّلاتي كه باشتابي سرسامآور گسترهي زندگي را درمينورديدند، همچون خسي بر روي آب، به پيش رانده ميشد. بارها در گمراهيهايي كه راستترين راههايشان ميانگاشت، گام نهاد و باز به راه تسامح كه راستترين راههايشان ميانگاردش، بازگشت. خردگرايي در رفتار اجتماعي، پذيرشِ دگرانديشي، و پرهيز از خشونت در عميقترين لايههايِ شعورِ ناخودآگاهش ريشه دوانده بود. قبول تنوع و تكثر، و ايمان به گوهرِ سيال و جنونآميزِ آدميان كه احتمالاً بخشي از آن را وامدارِ جنزدگانِ داستايوسكي و بوفكورِ هدايت بود، پارههاي نگرش او بودند. امّا نميداند در كدامين بزنگاه به زانو درآمد.
در يكي از بزنگاه هاي فكري بود كه رفتهرفته ذهنيت ايدئولوژيك بر او غلبه كرد و تقريباً سه سال و اندي ماه در ناهشيارييِ ژرفي فرورفت. موسيقي، سرگرمي، فلسفه و عشق او در اين سه سال، هاشوري از عملگرايييِ سخيف و تنگنظرانه خوردند. و او در همراهييِ ترديدآميز با نهاد قدرت، فورانِ سيالِ ذهنش را لگام زد. به ستيزه با خرد خويش برخواسته بود و ميكوشيد ايدههاي احمقانهاي را كه در اجتماع مقبوليت يافته بود، همچون سرخط متعاليترين آرمانها بر ذهن خود بقبولاند.
او بود، پانزده سالگي او، جناب هگل بود و مجلّهي دستسازي درميآورد با عنوان «قارداش»؛ در اتاقكي كوچك به همدستي ماشين پليكپي كهنهاي وكاغذهايي كه از يك دبير برجستهي رياضيات ميرسيد. به ياري آن دبير، كه به هنگام رياستش بر آموزش و پرورش اتهام گرايش به اتحاديهي كمونيستها را داشت، مجلّهاي در ميآورد با گرايش اسلامي و به زبان آذربايجاني . صفحاتش را از طنز روستايي گرفته تا سرنوشت تاريخسازان دروغيني كه يكايك غرفههاي زندگي اشغال كرده بودند، ميانباشت. در آن مجلهك خيلي چيزها مي توانستي يافت: از شعري در بارهي «رضايي»ها گرفته تا سياست بينالملل و «سگ زرد برادر شغال است»
و دشواري آغاز شد. براي يك هوادار انقلاب كه يكبار و براي سه ماه با گريه و زاري به جبهه رفته بود، در آوردن مجلّهاي به زبان آذربايجاني اتهام آور بود و كژروي. و اين اتهام به همراه دلبستگيِ نيمبند به «جنبش مسلمانان مبارز»كه به تشويق يكي از نمايندگان بعدي مجلس پديد آمده بود، سخت مردافكن مينمود. اينگونه بود كه به نخستين ادارهاي كه پانهاد نخستين بحث گزينش، مسئلهي مجله بود و اوراق زيادي كه در بازجوييها به دفاع از خود نگاشت. او كه مدّت كوتاهي گزينش را در سابقهاش داشت، اينك با چشماني از حدقه در آمده در روبري ميز قدرت نشسته بود: بازيچه و دلواپس. دست و پنجه نرمكردن با موجودات خوشمزه و خستگي ناپذيري كه از سر حسادت كارشناس «اتهام زني»بودند، آسان نمينمود. گو اينكه اين سردبير نوجوان، اولا حسادت همگنان را گواراتر از ترحم ايشان ميانگاشت، و ثانيا خواندنِ چند سطري از هگلِ ديرياب و دشوارنويس را بر نوشتن هزار صحفه در دفاع از خويش ترجيح ميداد. و مجلّهي قارداش كه تنها پنج شماره از آن درآمده بود، چونان كيفرخواستي شوم براي درهم كوبيدنِ تنِ نژندِ او به كار رفته بود.
من بودم، فارابي، فضولي، اراسموس، كوراوغلي، ماركس و شريعتي. در گوشهاي از باغچهمان كه با بوتههاي تمشك احاطه شده بود، نشسته بوديم و شاتوت ميخورديم. آنان همچنانكه آب ارغواني شاتوت روي لبهايشان را ليس ميزدند، من به مدينهي فاضلهي افلاطون ميانديشيدم. به بهشتي ميانديشيدم كه تحققش بر روي زمين را ماركس و شريعتي وعده داده بودند. آنان مي سرودند و ميگفتند و من با آزمندييِ كودكانه همهي آنها را مي بلعيدم. همچون گيرندهي ترانزيستوزي كوچكي كه صداها گوناگوني را روي يك بسامد باز پس دهد، در اندرونم آشوب اصوات بپا بود. اما اين شريعتي بود كه بنا گاه بر همهيِ آنان غلبه كرد.
من اندك اندك از آن دنياي گيج و آشفتهي «جن زدگان»در ميآمدم و به دنياي پرشر و شور شريعتي، كه با سرزنش صفويان و پدر و مادر آغاز ميشد، و با تقديس حلاج و عينالقضاه پايان مييافت، پا مينهادم. من دغدغهي اصيل اخلاقي داشتم. از اين رو، پندار از ميان رفتن دين به عنوان بنياديترين پشتوانهي اخلاق، باعث ميشد كه به دستاويزي كه فضيلت را بيدرنگ نجات دهد بيتأمل بياويزم. و اينجا بود كه شور ايدئولوژيك آهسته آهسته از راه ميرسيد. وقتي به قفا مينگرم و آنك خود را با وجود كمسالي به گونهي خستگيناپذير غرق در عملگرايي و دويدنِ در پي آرمانها مييابم، در مييابم كه اشتياق بيكرانه براي نيل به اهداف صادقانه، از ژرفايِ پليدِ ايدئولوژي ميجوشيده است.
شريعتي، با همهي ابهامش، زباني آهنگين و برانگيزاننده داشت كه سر چشمههاي اميد و آينده را در دسترسم مينهاد. و اين اميد و آينده براي من كه يكدستييِ درونم در سايه تحولات حاصل از نوسازييِ اجتماعي شكاف برداشته بود، همچون دوايِ دردِ بيدرمان مينمود. آنگاه كه در سرزمين سرابگونه و سرمستيآورِ ايدئولوژي گام نهادم چنان مينمود كه در صداقت و يكرنگييِ مطلق غرق شدهام. وقتي به دنياي بيرون مينگريستم آدميان را در هيات اشباهي ميديدم كه خود خواسته و بيدليل ازتعهد و ايمان تهي شدهاند. من بيآنكه بدانم مثل ديگر پيروان ايدئولوژي مي انديشيدهام. در واقع شخص ايدئولوگ به رغم تمايل بسيارش براي گفتگو و انتقاد، در نهانش خودكامگييِ تقدسآميزي را پنهان مي كند. ايدئولوگها همچون كلاميان، بيشتر براي اثبات حقانيت و باورهاي خويش به گفتگو ميپردازند. حال آنكه نقد هدفش گردآوردن پارههاي «حقيقت»ي است كه اَِحيانا در نزد طرفين گفتگو يافت ميشود. از سوي ديگر تصميم قبلي دربارهي حقانيت خويش، سبب ميشود كه تنها پژواك صداي ذهن خود را بشنويم. و گهگاه عقايد فرودست خود را از سر تعهد مذهبي، ملي و يا قبيلهاي جامهي ضخيم تقدس بپوشانيم.
به هنگام گريز از دژِ وهمانگيز و تودرتوي ايدئولوژي، مانعي بزرگ بر سر راه داشتم: عدالت. ايدئولوژييِ من با سروصداي زياد پشتيبان عدالت بود. براي من كه به رغم گريز از مفهوم لنينييِ ماركسيسم، عدالت مفهوم بنيادي و گذشتناپذيري بود، تناقضِ انديشهسوز رخ نموده بود. از سويي نقد و انديشه تنها در فضاي متكثري محقق ميشود كه دمكراسي فراهم ميآورد، و از ديگر سو، عدالت را در چنان فضاي متكثري قربانيي نخستين ميانگاشتم. هنگام جستجو در هزار توي تجربهي ايالات متحده، به روشني ميديدم كه دمكراسي به رغم تامين نيازهاي اوليهاي چون آزادي بيان وانديشه، چگونه برابرييِ فرصتها را نابود كرده است. شايد هم اين نتيجهگيري نه محصول تامل بيطرفانه كه ره آورد بمباران اطلاعاتي رسانههاي غربستيز بود. در قطب ديگر تجربهي اتحاد شوروي قرار داشت. تجربهاي كه براي روح جستجوگر وپريشانم گزندهتر از تجربهي ايالات متحده بود. بعدها در نخستين سفرم به يكي جمهوريهاي شوروي دانستم كه عدالت نه تنها به بهاي محو آزادي تامين نشده است ، بلكه دشوارهي مسخ انسان را نيز برآن افزوده است. تا جايي كه حزب پيشتاز طبقهي كارگر توانسته است در مدت هفتاد سال انسان را تا حد موجودي كه نميداند زمان مستدير را چگونه در قهوهخانهها بكشد، فروكاسته است. جنبهي طنزآميز اين فروكاهش به هيچ وجه نميتواند فاجعهآميزي آن را لاپوشاني كند. سرخوردگييِ حاصل از تناقضِ عدالت و آزادي، ميتوانست مرا شيفتهي سوسيال دمكراتهاي اروپا كند. نظامهاي مبتني برسوسيال دموكراسي كه هم دلواپس عدالتند و هم به تامين آزادي در جامعه ميانديشند. در واقع اين نوع نظام سياسي نه سوسياليست است و نه دموكراتيك، و در عين حال، هم سوسياليست است و هم دموكراتيك. ولي از آنجا كه راهحلهاي ميانه را نوعي فريبكارييِ مسئوليتگريزانه ميانگاشتم، بناچار همچنان به هروله در بيابان سرخوردگي و ترديد ادامه دادم. هروله اي بيهدف كه چون ذهنم به صخرهي سترگ علم و تحليل برخورد، شتابان به جستجوي حقيقت مبدل گشت.
پيش ازآنكه اين سرخوردگي گستردهي ذهنيام را در نوردد، ايدئولوژي بر من نهيب ميزد و به صبر و پايداريام فرا مي خواند. گويا اگر بردباري پيشه كنم در افق آينده بهشتي از رهاورد تحولات اجتماعي (انقلاب) بر اين سرزمينِ جهانسومي برپا خواهد شد كه برآن تناقض انسانستيز پايان خواهد داد. لكن اين تناقض بيدرنگ در فضاي دشمنتراش و ستيزهجويِ ايدئولوژي كه زوجي از كلمات خوب وبد، دوست و دشمن، مستضعف ومستكبر را پديد مي آورد، حلناشدني مينمود. و همين بنبست به خوديِ خود به ديرپايي و سختجانييِ ايدئولوژي ياري ميرساند. كاركرد ايدئولوژي را اگر هم نتوان به اين حد ابزارانگارانه تنزل داد، اما سيماي آن از منشور ذهن من بيكم وكاست چنان بود: شمشيري دودم كه وقتي گرماي اعتقادِ صاحبِ آن فرو ميكشد برسينهي خود او مينشيند.
تنها چيزي كه در آن دوران تاريك انديشي مرا از ستم بر همگان بازميداشت، انسانگرايييِ بيگذشتي بود كه گهگاه از ناحيهي پرخاش به ديگران، و احتكار حقيقت انبانِ ذهنِ خويش به پليدي ميآغشت. ناتوانييِ ايدئولوژي در غلبه بر اين انسانگرايي، شايد هم به آن دليل بود كه يكسره به خوابِ عميقِ شيفتگي، از آن گونه كه آلدوس هاكسلي اشاره ميكند، نرفته بودم. اكنون درمييابم آنك روزنه هايي از آزادانديشي در من وجود داشت كه يكسانسازييِ ذهنيتم و ويرانييِ باروي عقلم را ناممكن ميساخت. از بوفكور پريشاني وهم آلوهي ميآمد، كه در زير گامهاي سهمگينترينِ ايدئولوژيها نيز يكدست و بسامان نميشد. همين پريشاني بود كه مرا به مرزِ تكثرِ آزاديخواهانه ميپيوست. پريشانيام به تكثر پهلو ميزد و ايندو پيوسته به يكديگر تبديل ميشدند. از تكثر دنياي بيرون، و از اصوات درهم و برهمي كه سيلوار از امواج كوتاه راديويي به سويم ميآمدند، آشفته ميشدم. و آنگاه كه به سويِ يكدستييِ تخدير كننده و آرامشبخش ايدئولوژي ميرفتم، از سكون، يكنواختي و ويژگي تك صدايي آن به ستوه ميآمدم. هروَله در مرزي ميان سكون و آشفتگي، خواه ناخواه مرا به دنياي تكثر و آزادي پرتاب ميكرد.
او تجربهي بازيگوشانهي ديگري داشت كه براي هميشه در ميان غوغاي راستكيشي و شك انديشياش گم شد. نه اتهامي و نه تشويقي. تجربهي مضحك و شگفتانگيزش آن بود كه در كنار رسانهي نوشتاري قارداش، ايجاد و ادارهيِ رسانهيِ شنيداري را نيز بلندپروازانه و سبكسرانه آزمود. در دهكدهي بزرگي كه هنوز الكتريسيتهاي در سيمهاي برقش جاري نبود، پيام و موسيقي را در خانهها روان كرد. او در عرض چند روز ـ درست زماني كه «سيانان» گسترش شبكهي كابلياش را تجربه ميكرد، بي كم وكاست رسانهاي كابلي پديد آورد. ماجرا ساده آغاز شد. در آرايشگاه هنگامي كه آرايشگر با موي سرش ور ميرفت يكباره بلندگوي شيپوري روي ميز به لرزهي خفيفي درآمد و صداي زني آهسته و گنگ به گوش رسيد. هنوز چيزي اتفاق نيفتاده بود. امّا وقتي آرايشگر از همان بلندگو پيام متقابل را براي همسرش فرستاد، اوكشف احمقانهي خود را كرده بود. از روي صندلييِ اصلاح برخاست، اصلاح موي سرش را ناتمام گذاشت و به منزل دويد. اوبا فرو كردن دو سر سيم يك بلندگو در پريز برق كه هنوز برقي در آن جاري نبود، بي نياز به جريان الكتريسيته صداي خود را به گوش نزديكترين دوستش در خانهاي آن سوتر رساند. او براي تقويت صداي خود ابتدا از دستگاه ضبط صوت كوچك استفاده كرد و چون اختراعاش همگاني شد و همگان با ضبط صوتهايشان به شبكه پيوستند، آمپلي فايرِمسجدٍ كنارِ خانهشان را به خدمت گرفت. اينگونه شد كه هر روستاييزادهاي كه سيم برق به خانهاش رفته بود به شبكهي بزرگ صوتي پيوست. گرچه عمر آن تجربه شش ماه بيشتر به درازا نكشيد امّا شيريني و تازگي آن هنوز هم به كامش خوش ميآيد. چرا كه افزون بر ابعاد بازيگوشانهي آن تجارب، او از رهگذر دست ساختههايش در معرض دگرگوني قرار گرفت. تحولي چندان ژرف، كه سببش مطرود فضاي پيرامونش نشد و براي هميشه شوق و امكانِ ادغام با پوپوليسم يكسانساز را از دست داد. او اندك مدتي به تمامي در هيبت «سيزيف»نگونبخت درآمد. اينك بايد او و همگنانش آنچه را كه ساخته و برافراشته بودند، ويران ميكردند. سيزيف نيز چنان ميكرد. هر روز قطعه سنگ بزرگي را به بالاي كوهِ بالابلند ميبرد، امّا هنوز به گلّه نرسيده سنگ به سراشيبي ميغلتيد و سيزيفٍ بيچاره، كار بيهودهاش را از سر مي گرفت. او دنياي آرماني خود را با ناشكيبي و انديشه سوزي پديد آورده بود، امّا هنگامي كه نظم خود ساختهاش چون ريسماني سترگ بر گردنش آويخت، از گسيلدنش عاجز و درمانده گشت.
او بود و هجده ـ نوزده سالگياش، بدون هگل و اين بار با كارل ريموند پوپر. فارغ از اتهامها و انگها و دودوزدنهاي بيهودهي ايدئولوژيك در گوشهاي از دانشگاه نشسته بود و به اندرزهاي خشك و خرافهستيز جناب «پوپر»گوش ميداد. جنب و جوش بي صدا در كار بود و در گوشهاي ديگر آيزيابرلين و هاناآرنت خردمندانه از خشونت و انقلاب سخن ميگفتند. آندرهژيد بر افروخته و پشيمان از شوروي برگشته بود و اكنون ماركس را ميتوانستي در خلاء خالي از توطئهانگاري رفيق استالين و در پرتو پروسترويكا ديگرباره كشف كرد. ماركسيسم از هم ميپاشيد و غرب حتي در انديشهي بحران زدهي «رضا داوري» نيز ديگر نميتوانست يكسره شيطاني و خداستيز در نظر آيد. داوري براي غرب ماهيت يكپارچه و اهريمني ميتراشيد و «سروش»چون از محاجه و گفتگويِ خردمدار با او اميد از كف ميداد، سرزنشكنان ميگفت:
يكي از عقل ميلافد يكي طامات ميبافد
بيا كاين داوريها را به نزد داور اندازيم.
و همين سروش بود كه در درسهاي «مسائل كلام جديد»آهسته آهسته او را از خواب جزمياش بيدار ميكرد. خواب كه از سر ميپريد، آرامش جديدي در سايهي تكثر لذيد انديشهها بر يكسونگريهايِ پيشين چيره ميگشت. سروش باگستاخي تمام فاشيسم را كالبد شكافي ميكرد، و داوري كه همچون هايدگر خود را در مهرض اتهامِ «توجيه تمامت خواهي» مييافت، به پيامدهاي ناميمون ليبراليسم ميتاخت. و جامعه كه ليبراليسم و دموكراسي را تا حد ناسزاي كوچه و بازار در حضيض ذلّت نشانده بود، اين بار بي صدا و مبهوت هورا ميكشيد. يك روز كه او با داوري دربارهي «آيندهي انديشه در غرب» مصاحبه ميكرد، پرسيد مشكل شما و سروش چيست؟ داوري گفت: «ايشان بنده و شما را فاشيست ميانگارند.» و او دانست كه اينجا داوري در پشت سر هايدگر، و سروش در پشت سر پوپر، صفآرايييِ ديرين فلسفهي سياست را از نو زنده ساختهاند. يكي قدرتِ انبوه را توجيه ميكند و ديگري سامانهي قدرت انباشته را فرو ميپاشد. يكي ما را ميخواباند و آن ديگري بيدار ميكند.
اگر از هايدگر هيچ نياموخت چون چيزي از افكارش نميفهميد، در عوض پوپر برايش آسان و سودمند بود. خيلي زود از پوپر ياد گرفت كه ميتوان با به راه انداختن نبرد نظريهها و ستيز انديشهها، از جنگ بين انسان جلوگيري كرد. ميتوانيم به جاي حذفِ فيزيكييِ كساني كه چون ما نميانديشند، انديشههاي آنها را طرد و انكار كنيم. افزون بر آن، پوپر اصلي را در روششناسي پيشنهاده بود كه نتيجهي درخشاني در فلسفهي سياست داشت: اصل ابطال پذيري. طبق اين اصل هر نظريهي علمي بايد ابطال پذير باشد، يعني بتوان با آزمايش بطلانش را ثابت كرد. از اين رو در گزارههايي مانند «همهي قوها سفيدند» به جاي يافتن هزاران قوي سفيد اگر بتوانيد يك قوي سياه پيدا كنيد آن نظريه ابطال خواهد شد. برگردان اين نظريه در عرصهي سياست خوشايند و استبدادستيز بود. به ديدهي پوپر، حكومتي را ميتوان دموكراتيك ناميد كه هر گاه اكثريت مردم اراده كنند بتوانند نقضش كنند، يعني آن را با حكومتي ديگر عوض كنند. بنابراين هر حكومتي، هر قدر هم خود را مردمي معرفي كند، موقعي كه مردم ارادهي تغييرش را كردند اگر به آنها چنگ و دندان نشان دهد، ديگر دمكراتيك نيست.
البته بر خلاف پندار او، پوپر بزرگترين فيلسوف زندهي دنيا نبود و بخشي از جذابيّت افكارش به دليل ساختار نو تحصلي، دغدغهي سياسي و روشن انديشي بيبديلش بود. و همين عوامل البته او را درباره فلاسفه بزرگي چون افلاطون، هگل و هايدگر سخت بدبين كرد. او از هايدگر چيزي نميفهميد ولي از زبان پوپر آموخت كه هايدگرخائني بيش نبوده است: موجود گزافهباف و فرومايهاي در خدمت هيتلر. وهمين القائات وي را از عمق انديشههاي هايدگر غافل كرد. غفلتي كه رهگذر آن چندين سال خيلي از فلاسفهي پستمدرن و احصاب مكتب فرانكفورت از مركز توجه دور ماندند.
عظمت سهميگن هايدگر بيش از آنكه اعجابش را برانگيزد، او را درهم شكست. نيازي نبود كه هايدگر را ژرف و باريكبينانه بخواند كه نه مآخذ مورد نياز در دست بود و نه او ياراي آن را داشت. اما همين نگاه سرسري و دزدانه به كارنامهي فكري هايدگر بسنده بود كه راههاي گريز از او را يكسره بربندد. لازم نبود كه شيفتهيِ «حيرت» هايدگر دربارهي «هستيِ عريان» و دلبستهي پرسشهاي بنيادينش دربارهي وجود شود، او حيران فيلسوفي گريخته و به راه آويخته شده بود. چرا كه نام آثار هايدگر «راهها ونه اثرها» بود. هايدگر چيزي دربارهي خود نمي گفت و بيآنكه هگلوار درانديشهي پيريزي سازوارهي فكري نويني باشد، از راهها و روزنههاي مختلف به آستان بلند وجود ميآمد.
هنگامي كه دانست آن كس كه خود به معرفي خود ميپردازد، همواره از شرح مسائل اساسي درميماند، دستانش بيشتر لرزيد. زيرا دانست، با هر جملهاي كه دربارهي خود مينويسد كوهيخ وجودش را بيشتر در زير آب ميبرد و مهجور ميدارد. اين بدبيني معقول اگر نتوانست جريان درازآهنگ خودشناسي را متوقف كند، اما اين بار درپرتو افلاطون و هايدگر بود كه پوپر برايش در هياتِ شيطنتهايِ كودكانهيِ خردگرايييِ پرنخوت جلوهگر شد. هايدگر در گوشهاي از ذهنش دلبستگياي داشت كه براي جوان ما منبع الهام بود: شيفتگي به هولدرلين و نيچه. با اين همه براي خواندن نيچه به هايدگر نيازي نداشت. جوان ما پيش ازآنكه از شيفتگي هايدگر به نيچه آگاهي يابد، او را خوانده بود، البته بعد از كافكا. جوان ما كافكا و داستايوسكي و نيچه را بيدرنگ پس از درك دلشورهي صادق هدايت در بوفكور خواند.
من بودم و تنها من و به قفا مينگريستم. واينك خرد نيز به رغم برانگيختن لشگري از موريانهي پرسشها نتوانسته بود زبان راستين مرا به من بازگرداند. در آن زندگي دَوَراني به رغم كوشش بسيار، توفيق همدلي با ناهمزبانان را نيافته بودم. ديگر نه به هايدگر مي انديشيدم، نه به هيتلر؛ نه به پوپر ميانديشيديم و نه به آلمان تباه شده در زيرگام فاشيسم؛ نه به شريعتي ميانديشيديم والبته نه به ماركس. اينك گفتهي يكي از ريشسفيدان ده دربارهام نادرست از آب درآمده بود: «اينها ريشهي قفقازي دارند و خواه ناخواه كمونيست از آب در خواهند آمد» و من بر خود مي نگريستم كه از پيلهي هر ايدئولوژي ممكن ـ از اهريمنياش گرفته تا اهورايياش ـ پاكوبان و دست افشان به در ميآمدم. مثل كودكي كه در يك بامداد باراني بهار چشم به شبنم گشوده باشد، از بار ذهنيت پست خويش شانه خالي ميكردم و به عقلانيت زهرآگيني كه از افق انديشه رخ مينمود، لبخند ميزدم.
ايواز طه
لطفا از نوشتن نظرات خود به صورت حروف لاتین (فینگلیش) خودداری نمایید.
برای تماس با شما لطفا ایمیل خود را بدرستی وارد کنین تا با شما اگر لازم باشد در تماس باشیم .